چشمان منتظر...
به نام خدا
بوی خاک نم خورده و عطر گل های یاس باهم در آمیخته بود. چند ماهیِ قرمز در حوض آب این سو و آن سو میکردند حوضی که دور تا دورش پر بود از گلدان های رنگارنگ. عزیزخانم شیر آب را بست و شروع کرد به جارو کردن حیاط. کارش که تمام شد به سمت آشپزخانه رفت و مشغول پخت فسنجان شد. عزیزخانم میگفت سیدمصطفی عاشق فسنجان است حتی اگر هر وعده فسنجان جلویش بگذارم با اشتها میخورد.
دو تا فنجان برداشت و به دستم داد تا چای بریزم قندان را هم خودش آورد و کنارم نشست. مدتی خیره به گل های قالی شد آرام پرسیدم عزیز خانم چرا ناراحتید؟
گفت نمیدانم از دستش ناراحت باشم یا عصبانی. دیشب بازهم به خوابم آمد قربان صدقه ام میرفت و آخر سر با خنده میگفت “عزیزخانم من،من برنمیگردم جای من خوب است نگرانم نباش.”
اشک هایش را با گوشه روسری اش پاک کرد و گفت من 35سال منتظرم منتظر دیدن و بوییدن سیدمصطفی یم. از این همه چشم به راهی من خجالت نمیکشد و بمن میگوید نمی آیم.
من میدانم که دوباره در آغوش میگیرمش میبویمش و نوازشش میکنم مثل همان روزهای کودکی اش.هرچقدر هم که بزرگ شده باشد هنوز همان بچه شر و دوست داشتنی خودم است.
عزیزخانم کمی بی تابی کرد اما خیلی زود دوباره همان عزیزخانم شاد و سرحال چندساعت پیش شد. لباس هایش را مرتب کرد ورو به من گفت دختر جان امروز من مهمان عزیزی دارم سید مصطفی امروز می آید کلی کار دارم اگر اشکال ندارد فردا بیا که سید مصطفی مرا هم ببینی. من هرچقدر از او بگویم تا خودش را نبینی نمیفهمی کیست.
نمیدانستم بمانم یا بروم حال و روز این پیر زن جگرم را میسوزاند.بلند شدم کاغذ و خودکارم را برداشتم و برای فردا وعده گرفتم و از آنجا رفتم.
طبق قرار قبلی صبح زود بعد از انجام کارهای شخصی ام آماده شدم تا به خانه عزیزخانم بروم.ترافیک باعث شد دیرتر به آنجا برسم.وقتی وارد کوچه عزیزخانم شدم دیدم جمعیت زیادی اطراف خانه شان جمع شده اند. یاد حرف های دیروز عزیزخانم افتادم که میگفت"امروز سید مصطفی می آید” تعجب کردم و با فکر آمدن سید مصطفیِ عزیزخانم به سمت خانه حرکت کردم.اما هرچقدر نزدیکتر میشدم صداها واضح تر میشد.. صدای گریه و شیون خانم هایی که اسم عزیزخانم را صدا میزدند.
وقتی وارد خانه شدم تازه فهمیدم جریان از چه قراراست. بهت زده به گلدانهای کنار حوض مینگریستم.
دیروز چند ساعتی بعد از رفتن من سیدمصطفی آمده بود… آمده بود تا مادر دلتنگش راهم باخودش ببرد مادری که نمیخواست داغ ازدست دادن تنها فرزندش را باور کند…
روز ها و لحظه های ما هرکدام به کار ها و اتفاقات گوناگون سپری میشود اما تمام لحظه های مادران شهدای گمنام یا مفقودالاثرها با دلتنگی سختی سپری میشود.
سلام برتمام مادران شهدا،مفقودالاثرها و تمام خانواده های چشم به راه.